شبی مست رفتـم اندر ویــرانه ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتمدر کنار پنجـره
تا که دیـــدم صحنـه ی دیــوانه ای
پیــــــرمــردی کـور و فلج در گــوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
پســرک از ســوز سـرما می زنـد دنــدان بـه هـم
دختــــری مشغـول عیـش و نـوش با بیــگانـه ای
پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر درخانه ای
تا که بینـم دختـری عفت فروشد بهر نان خانه ای
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 982
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0